داستان های کوتاه کره ای؛ طعمی از فرهنگ، سرگرمی و یادگیری آسان
داستانها فقط کلمات نیستند؛ آنها دریچههایی هستند به جهان جدید. یادگیری زبان با خواندن داستان ها، روش خلاقانهای است که شما را به دنیایی جدید میبرد، جایی که هم زبان و هم فرهنگ کره برایتان زنده میشود.
وقتی داستانهای کوتاه زبان کرهای را میخوانید، این مهارتها به شما کمک میکند تا درکلاس زبان کره ای یا حتی در مکالمات روزمره، همیشه حرفهایی برای گفتن داشته باشید که کمتر کسی از آنها باخبر است. آمادهاید این مسیر را آغاز کنید؟
در ادامه میخوانید:
داستان های کوتاه کره ای برای سطح مبتدی
1. داستان 호랑이와 곶감 (ببر و خرما)
옛날에 큰 호랑이 한 마리가 숲 속에 살았다. 어느 날 호랑이는 배가 고파서 마을로 갔다. 마을 옆 밭에 소 한 마리가 서 있었다. 호랑이는 소를 잡아 먹고 싶은데 갑자기 시끄러운 아기 울음소리를 들었다. 밭 옆에 있는 집에서 아기가 울고 있었다. 호랑이는 집으로 다가갔다. ‘아기가 맛있을 것 같아.’ 호랑이는 생각했다. ترجمه فارسیروزی روزگاری، ببر بزرگی در جنگلی زندگی میکرد. یک روز، ببر که گرسنه بود به سمت روستا رفت. در کنار زمین کشاورزی، یک گاو ایستاده بود. ببر میخواست گاو را شکار کند، اما ناگهان صدای گریه یک کودک را شنید. در خانهای کنار زمین، کودک در حال گریه بود. ببر به خانه نزدیک شد. «این بچه شاید خوشمزه باشد.» ببر فکر کرد. 엄마가 아기에게 말했다. “아기야, 울음을 그치거라. 계속 울면 호랑이가 와서 너를 잡아먹을 거야.” 하지만, 아기는 시끄러운 울음을 그치지 않았다. ‘이 아기가 울음을 그치지 않는 걸 보니 나를 무서워하지 않는군.’ 호랑이는 생각했다. 엄마가 아기에게 다시 말했다. “아기야, 울음을 그치면 곶감을 줄께.” 그 때 아기는 울음을 그쳤다. 호랑이는 깜짝 놀랐다. ترجمه فارسیمادر به کودک گفت: «ای بچه، گریه را قطع کن. اگر ادامه بدهی، ببر میآید و تو را میخورد.» اما کودک از گریه کردن دست نکشید. «اگر این کودک گریه کردن را متوقف نمیکند، پس از من نمیترسد.» ببر فکر کرد. مادر دوباره به کودک گفت: «ای بچه، اگر گریه را قطع کنی، خرما میدهم.» آن موقع کودک گریه را قطع کرد. ببر خیلی تعجب کرد. ‘곶감이 뭐지? 크고 무서운 게 분명해.’ 호랑이는 생각했다. ‘곶감을 피해야 해. 그렇지 않으면 나는 죽을 지 몰라.’ 그 때 호랑이는 벽에 있는 어두운 그림자를 봤다. ‘곶감!’ 호랑이는 으르렁거렸다. 호랑이는 너무 무서워서 숲 속으로 뛰어 도망갔다. 하지만 그 그림자는 곶감의 그림자가 아니었다. 그것은 도둑의 그림자였다. 도둑은 호랑이가 으르렁거리는 소리를 듣고 깜짝 놀라 무서워서 자기 집으로 도망갔다. ترجمه فارسی«خرما چیست؟ باید خیلی بزرگ و ترسناک باشد.» ببر فکر کرد. «باید از خرما بترسم. شاید اگر نه، بمیرم.» ناگهان ببر سایهای تاریک بر روی دیوار دید. «خرما!» ببر با خود زمزمه کرد. ببر آنقدر ترسید که سریعاً به داخل جنگل دوید. اما آن سایه، سایه خرما نبود. آن سایه، سایه یک دزد بود. دزد که صدای غرغر ببر را شنیده بود، ترسیده و سریع به خانهاش دوید. |
hh
2. داستان 의좋은 형제 (برادران مهربان)
옛날 어느 마을에 사이좋은 형과 동생이 살았다. 형은 먼저 장가를 가서 부인과 아들이 하나 있었다. 동생은 혼자 살았다. 형과 동생은 따로 농사를 지었다. 두 사람은 하루 종일 열심히 농사를 지었다. 그리고 가을이 되면 형과 동생은 추수를 했다. 형과 동생은 벼를 베고, 추수한 쌀 더미를 집에 쌓아 놓았다. 다음 날 형은 동생의 쌀더미를 봤다. 동생의 쌀은 자신의 것보다 적어 보였다. ترجمه فارسیروزی روزگاری، در یک روستا، برادر بزرگتر و کوچکتری زندگی میکردند که رابطهای بسیار خوب و دوستانه داشتند. برادر بزرگتر ابتدا ازدواج کرده و یک همسر و یک پسر داشت. برادر کوچک به تنهایی زندگی میکرد. هر دو برادر به طور جداگانه کشاورزی میکردند. آنها تمام روز را مشغول کار بودند. و وقتی پاییز میشد، برادر بزرگتر و کوچک هر دو برداشت محصول میکردند. آنها برنجها را برداشت کرده و انبوهی از برنجها را در خانههایشان ذخیره میکردند. روز بعد، برادر بزرگتر به انبار برنج برادر کوچک نگاه کرد. برنج برادر کوچک کمتر از برنج خودش به نظر میرسید. 그날 밤 형은 몰래 동생 집으로 갔다. 형은 자신이 추수한 쌀을 가지고 갔다. 형은 동생의 쌀더미 안에 자기 쌀을 몰래 넣었다. 그런 후 동생이 모르게 자기 집으로 조용히 돌아갔다. 한편 동생도 그 날 낮에 형의 쌀더미를 봤을 때 생각했다. “쌀이 너무 적어!” 동생은 자신의 쌀더미를 살펴봤다. “나는 혼자 살아서 쌀이 많이 필요하지 않아.” 동생은 형이 식구가 많기 때문에 쌀이 더 필요하다고 생각했다. 동생은 밤에 몰래 형 집으로 갔다. 자신의 쌀을 가지고 갔다. 그리고 자기 쌀을 형의 쌀더미 안에 몰래 넣었다. ترجمه فارسیشب آن روز، برادر بزرگتر به طور مخفیانه به خانه برادر کوچک رفت. او برنجهایی که برداشت کرده بود را با خود برد. برادر بزرگتر برنجهای خود را به آرامی داخل انبار برادر کوچک گذاشت. سپس بیصدا به خانه خود برگشت. در همین حال، برادر کوچک وقتی انبار برادر بزرگتر را دیده بود، فکر کرد: «برنج خیلی کم است!» برادر کوچک به انبار خود نگاه کرد. «من تنها زندگی میکنم و به برنج زیادی نیاز ندارم.» او فکر کرد چون برادر بزرگتر خانواده بیشتری دارد، پس به برنج بیشتری نیاز دارد. شب، برادر کوچک به طور مخفیانه به خانه برادر بزرگتر رفت. او برنج خود را با خود برد. و برنجهای خود را به آرامی در انبار برادر بزرگتر گذاشت. 다음 날 아침에 형은 자신의 쌀더미를 보고 이상하다고 생각했다. ‘쌀이 너무 많아!’ 그 다음에 동생의 쌀더미를 보고 놀랐다. ‘쌀이 너무 적어!’ 형은 동생의 쌀더미에 몰래 쌀을 더 넣기로 결심했다. 한편 동생도 형의 쌀더미를 보고 놀랐다. ‘쌀이 너무 적어!’ 그날 밤 형은 또다시 몰래 자신의 쌀을 가지고 동생 집으로 향했다. 그날 밤 동생도 또다시 몰래 자신의 쌀을 가지고 형 집으로 향했다. 쌀을 나르던 중 두 형제는 갑작스럽게 길에서 마주쳤다. 형은 깜짝 놀랐다. 동생도 깜짝 놀랐다. “네가 나한테 쌀을 줬어?” 형은 동생에게 물었다.동생은 고개를 끄덕였다. 형과 동생은 어떻게 된 일인지 알 수 있었다. 두 사람은 쌀을 내려 놓고 서로 껴안았다. 그 후에 형과 동생은 함께 농사를 짓고 쌀을 사이좋게 나눴다. ترجمه فارسیصبح روز بعد، برادر بزرگتر وقتی انبار خود را دید، متوجه شد که چیزی غیرعادی وجود دارد. «برنج خیلی زیاد است!» سپس به انبار برادر کوچک نگاه کرد و شگفتزده شد. «برنج خیلی کم است!» برادر بزرگتر تصمیم گرفت دوباره برنجهای خود را به طور مخفیانه به انبار برادر کوچک اضافه کند. در همین حال، برادر کوچک وقتی انبار برادر بزرگتر را دید، شوکه شد. «برنج خیلی کم است!» آن شب، برادر بزرگتر دوباره به طور مخفیانه برنج خود را برداشت و به خانه برادر کوچک برد. در همان شب، برادر کوچک نیز دوباره به طور مخفیانه برنج خود را برداشت و به خانه برادر بزرگتر برد. در حالی که برادران در حال جابجایی برنج بودند، به طور ناگهانی در وسط راه یکدیگر را دیدند. برادر بزرگتر شوکه شد. برادر کوچک هم شوکه شد. «آیا تو به من برنج دادی؟» برادر بزرگتر از برادر کوچک پرسید. برادر کوچک سرش را تکان داد. آنها هر دو فهمیدند که چه اتفاقی افتاده است. آنها برنجها را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند. پس از آن، برادر بزرگتر و کوچک با هم کشاورزی کردند و برنجها را به طور صمیمانه تقسیم کردند. |
hh
3. داستان 황금알을 낳는 거위 (غازی که تخم طلایی میگذاشت)
옛날에 사냥꾼이 살고 있었다. 그는 매일 밤 잠들기 전에 눈을 꼭 감고 두 손 모아 기도했다. “더 많은 일감을 주세요.” 어느 날, 여느 때처럼 사냥을 나간 남자 주변에 새하얀 거위 한 마리가 어슬렁거렸다. 남자가 사냥하기 위해 가까이서 살펴보니 거위 주변에 황금알 몇 알이 떨어져 있었다. ‘황금알을 낳는 거위라니…!’ 사냥꾼은 황금알을 팔아 떼돈을 벌어 흥청망청 쓰기 시작했다. ترجمه فارسیروزی روزگاری، یک شکارچی زندگی میکرد. او هر شب قبل از خواب، چشمانش را محکم میبست و دستانش را به هم میفشرد و دعا میکرد. «لطفاً کار بیشتری بدهید.» یک روز، مانند همیشه، مرد به شکار رفت و در اطرافش یک غاز سفید رنگ دید که به آرامی در حال حرکت بود. وقتی مرد برای شکار به نزدیکتر رفت، متوجه شد که تعدادی تخم طلایی در اطراف غاز افتاده است. «غازی که تخم طلایی میگذارد…!» شکارچی تخمهای طلایی را فروخت و شروع به خرج کردن پولهای زیادی کرد. 남자는 더는 사냥하지 않았다. 음식을 잔뜩 먹고 술을 퍼마시다가 돈이 떨어질 만하면 거위가 또 황금알을 낳았다. 씀씀이는 점점 커졌고 마침내 거위가 알을 낳으려면 아직 시간이 남았는데 돈이 다 떨어지고 말했다. 초조한 사냥꾼은 거위가 알을 낳을 때까지 기다리는 게 너무 힘들었다. ‘알을 낳기까지 1주일이 남았으니까 지금쯤이면 뱃속에 황금알이 잔뜩 들어있겠지? 배를 살짝 갈라서 알만 꺼내고 다시 꿰매줘야겠다. 욕심에 눈이 먼 남자는 거위의 배를 갈랐다. ترجمه فارسیمرد دیگر شکار نکرد. او غذاهای زیادی خورد و مشغول نوشیدن شراب شد و هرگاه پولش تمام میشد، غاز دوباره تخم طلایی میگذاشت. هزینهها و ولخرجیهای او روز به روز بیشتر شد و بالاخره زمانی رسید که برای تولد تخم جدید، هنوز زمان زیادی باقی مانده بود اما پولش تمام شده بود. شکارچی مضطرب بود و منتظر ماندن برای تخم جدید خیلی سخت بود. «تا یک هفته دیگر تخم خواهد گذاشت، پس قطعاً در شکم او پر از تخم طلایی است، پس بهتر است شکمش را باز کنم و تخمها را در بیاورم و دوباره بخیه بزنم.» مرد که از طمع کور شده بود، شکم غاز را شکافت. اما در شکم او هیچ تخم طلایی نبود، فقط خون و گوشت معمولی مانند سایر غازها بود. |
hh
4. داستان 혹부리 영감 (پیرمرد قوزدار)
부리 영감은 하루하루 나무를 하며 살고 있었다. 어느 날 혹부리 영감이 산에서 길을 잃어버렸다. 그런데 날이 어두워졌다. 혹부리 영감은 산 속에서 하룻밤 자기로 했다. 다행히 잘 수 있는 빈 집을 찾았다. 혹부리 영감은 심심해서 노래를 불렀다. 산 속에 살고 있는 도깨비들이 이 노랫소리를 들었다. 아름다운 노랫소리였다. 도깨비들은 노랫소리를 찾아 혹부리 영감에게 왔다. 혹부리 영감은 도깨비들을 보고 깜짝 놀랐다. 도깨비들은 춤을 추며 즐거워했다. ‘아름다운 노랫소리는 어디서 나오는 거요.’ ‘내 혹에서 나오는 거요.’ 도깨비는 아름다운 목소리를 갖고 싶었다. 그래서 많은 재물을 주고 혹을 떼어 갔다. 혹부리 영감은 부자가 되었다. ترجمه فارسیپیرمرد قوزدار روز به روز چوببری میکرد و زندگی میکرد. یک روز، پیرمرد قوزدار در کوه گم شد. اما شب شد. پیرمرد قوزدار تصمیم گرفت یک شب را در کوه بماند. خوشبختانه خانه خالیای برای استراحت پیدا کرد. پیرمرد قوزدار از سر بیحوصلگی شروع به آواز خواندن کرد. ارواحی که در کوه زندگی میکردند، صدای آواز او را شنیدند. صدای زیبایی بود. ارواح برای پیدا کردن صدای آواز به نزد پیرمرد قوزدار آمدند. پیرمرد قوزدار با دیدن ارواح شوکه شد. ارواح در حال رقصیدن و خوشحالی بودند. یک روح پرسید: «این صدای زیبا از کجا میآید؟» پیرمرد قوزدار پاسخ داد: «از قوز من میآید.» ارواح میخواستند صدای زیبای او را داشته باشند. بنابراین، آنها ثروت زیادی به او دادند و قوزش را برداشتند. پیرمرد قوزدار ثروتمند شد. 옆 마을 심술쟁이 혹부리 영감이 이 얘기를 들었다. ‘나도 혹을 팔아 부자가 될 거야’ 생각했다. 심술쟁이 혹부리 영감도 산으로 갔다. 그리고 어두운 산 속에서 노래를 불렀다. 노래를 듣고 도깨비들이 왔다. 심술쟁이 혹부리 영감이 도깨비들을 보고 깜짝 놀랐다. ‘어디서 그런 노랫소리가 나오냐.’ 도깨비가 물었다. 심술쟁이 혹부리 영감이 대답했다. ‘내 혹에서 나오는 소리요.’ 도깨비가 화를 내며 말했다. ‘지난 번 혹부리 영감처럼 너도 거짓말을 하는구나.’ 도깨비는 심술쟁이 혹부리 영감에게 혹을 하나 더 붙여 주었다. 심술쟁이 혹부리 영감은 엉엉 울면서 산에서 내려 왔다. ترجمه فارسیپیرمرد قوزدار بدجنس از دهکده کناری این داستان را شنید. او فکر کرد: «من هم قوزم را میفروشم و ثروتمند میشوم.» پیرمرد قوزدار بدجنس هم به کوه رفت. و در دل شب در کوه آواز خواند. ارواح صدای آواز را شنیدند و آمدند. پیرمرد قوزدار بدجنس با دیدن ارواح شوکه شد. یک روح پرسید: «این صدای عجیب از کجا میآید؟» روح پرسید. پیرمرد قوزدار بدجنس پاسخ داد. «صدای قوز من است.» روح با عصبانیت گفت: «مثل دفعه قبل، تو هم دروغ میگویی.» روح به پیرمرد قوزدار بدجنس برآمدگی دیگری اضافه کرد. پیرمرد قوزدار بدجنس با صدای بلند گریه کنان از کوه پایین آمد. |
hh
5. داستان 콩쥐팥쥐 (کونجی و پاتجی)
옛날에 콩쥐라는 아이가 있었다. 콩쥐의 어머니가 병으로 죽자 콩쥐의 아버지는 결혼을 했다. 콩쥐의 새어머니는 팥쥐라는 딸을 데리고 왔다. 새어머니와 팥쥐는 콩쥐를 항상 괴롭혔다. 콩쥐는 매일 쉴 새 없이 일했다. 새어머니는 팥쥐에게 쇠호미를 주었고, 콩쥐에게 나무호미를 주었다. 팥쥐는 쇠호미로 밭일을 빨리 할 수 있었다. 하지만 콩쥐는 나무호미가 부러져 일을 할 수 없었다. 그 때 사슴이 나타나 콩쥐를 도와주었다. 콩쥐는 사슴 덕분에 밭일을 마쳤다. ترجمه فارسیدر گذشتهها، دختری به نام کونجی بود. مادر کونجی بر اثر بیماری فوت کرد و پدر کونجی دوباره ازدواج کرد. مادر ناتنی کونجی دختری به نام پاتجی داشت که همراه او به خانه آمد. مادر ناتنی و پاتجی همیشه کونجی را آزار میدادند. کونجی هر روز بدون توقف کار میکرد. مادر ناتنی بیل آهنی را به پاتجی داد و بیل چوبی را به کونجی. پاتجی میتوانست با بیل آهنی زمین را سریعتر شخم بزند. اما بیل چوبی کونجی شکست و او نمیتوانست کار کند. در آن زمان، یک گوزن ظاهر شد و به کونجی کمک کرد. کونجی به لطف گوزن کارش را در مزرعه تمام کرد. 어느 날 나라에 큰 잔치가 열렸다. 새어머니와 팥쥐는 예쁜 옷을 입고 잔치에 가며 콩쥐에게 말했다. “너는 저 장독에 물을 가득 채우고 잔치에 오너라.” 콩쥐가 아무리 노력해도 깨진 장독에 물이 채워지지 않았다. 잔치에 갈 수 없어서 콩쥐는 울었다. 그런데 어디에선가 두꺼비가 나타나 깨진 장독을 막아 주었다. 콩쥐는 장독에 물을 채우고 잔치에 갈 수 있게 되었다. ترجمه فارسییک روز، در کشور جشن بزرگی برپا شد. مادر ناتنی و پاتجی لباسهای زیبا پوشیدند و به جشن رفتند و به کونجی گفتند: «تو باید ظرف شکسته را پر از آب کنی و به جشن بیایی.» کونجی هر چقدر تلاش کرد، ظرف شکسته پر از آب نمیشد. کونجی نمیتوانست به جشن برود و شروع به گریه کرد. ناگهان، از جایی یک وزغ ظاهر شد و ظرف شکسته را تعمیر کرد. کونجی توانست ظرف را پر کند و به جشن برود. 콩쥐는 우연히 잔치에서 원님을 만나게 되었다. 원님은 콩쥐가 마음에 들어 말을 걸고 싶었다. 하지만 콩쥐는 빨리 집으로 가야 했다. 콩쥐는 뛰어가다 그만 신발 한 짝을 잃어버렸다. 원님이 콩쥐를 따라가다 콩쥐의 신발을 주웠다. ترجمه فارسیکونجی به طور تصادفی در جشن با مقام دولتی ملاقات کرد. مقام دولتی خوشش آمد و میخواست با کونجی صحبت کند. اما کونجی باید سریع به خانه میرفت. کونجی در حال دویدن یکی از کفشهایش را گم کرد. مقام دولتی دنبالش رفت و کفش کونجی را برداشت. 원님은 콩쥐를 찾기 위해 신발의 주인을 찾기로 했다. 마을의 모든 처자들이 신발을 신어봤지만 아무도 맞지 않았다. 팥쥐도 신발을 신어봤지만 맞지 않았다. 작은 신발에 커다란 팥쥐의 발이 들어가지 않았다. 신발은 콩쥐의 발에 딱 맞았다. 원님은 콩쥐를 다시 만나 결혼을 했다. 콩쥐와 원님은 행복하게 살았다. ترجمه فارسیمقام دولتی تصمیم گرفت صاحب کفش را پیدا کند تا کونجی را بیابد. تمام دختران دهکده کفش را امتحان کردند اما هیچکدام اندازه نبود. پاتجی هم کفش را امتحان کرد اما به پایش نمیخورد. پای بزرگ پاتجی داخل کفش کوچک نمیرفت. کفش دقیقاً اندازه پای کونجی بود. مقام دولتی دوباره کونجی را پیدا کرد و با او ازدواج کرد. کونجی و مقام دولتی خوشبختانه زندگی کردند. |
hh
داستان های کوتاه کره ای برای سطوح متوسط و پیشرفته
hh
6. داستان 흥부와 놀부 (هیونگبو و نولبو)
흥부와 놀부라는 형제가 있었다. 흥부는 다른 사람을 잘 도와주는 착한 동생이었고, 놀부는 욕심이 많은 형이었다. 부자인 놀부는 가난하고 불쌍한 흥부를 좀처럼 도와주지 않았다. 놀부의 아내도 놀부처럼 욕심쟁이여서, 배가 고파서 밥을 얻으러 간 흥부를 밥주걱으로 때리곤 했다. 그러던 어느 날 길을 걷던 흥부는 나무에서 떨어진 제비를 발견했다. 제비는 다리가 부러진 채 꼼짝 할 수 없었다. 흥부는 제비를 집으로 데리고 가서 정성껏 보살펴 주었고 제비는 다시 날 수 있게 되었다. ترجمه فارسیهیونگبو و نولبو دو برادر بودند. هیونگبو برادر کوچکتر و مهربان بود که همیشه به دیگران کمک میکرد، اما نولبو برادر بزرگتر طمعکار و حریص بود. نولبو که ثروتمند بود، هرگز به هیونگبو که فقیر و بدبخت بود کمک نمیکرد. همسر نولبو نیز مانند او طمعکار بود و هنگامی که هیونگبو برای گرفتن غذا به خانهشان میرفت، با قاشق برنج به او ضربه میزد. یک روز هیونگبو در حال قدم زدن، یک پرندهی کوچک به نام جوجهتیغی را دید که از درخت افتاده بود. جوجهتیغی پایش شکسته بود و قادر به حرکت نبود. هیونگبو جوجهتیغی را به خانه برد و با دلسوزی از او مراقبت کرد تا اینکه دوباره توانست پرواز کند. 다음해 봄에 제비는 흥부네 집으로 날아와 박씨를 떨어뜨리고 갔다. 흥부는 마당에 박씨를 심었고 박씨는 매일매일 쑥쑥 자라서 박이 주렁주렁 열렸다. 신이 난 흥부네 가족이 커다란 박을 톱질해서 열어 보니 온갖 금은보화가 나왔다. 흥부는 제비 덕분에 부자가 되어 잘살게 되었다. 흥부의 얘기를 들은 놀부는 잔뜩 욕심이 생겨 일부러 제비를 잡아 다리를 부러뜨리고 보살펴 주었다. 놀부도 흥부처럼 제비에게 박씨를 받게 돼서 마당에 심으니 박이 주렁주렁 열렸다. 놀부네 가족이 톱집을 해서 박을 열자, 무서운 도깨비들이 뛰쳐나와 욕심쟁이 놀부를 혼내 주고 놀부의 금은보화를 모두 빼앗아 가 버렸다. ترجمه فارسیسال بعد، در بهار، جوجهتیغی به خانه هیونگبو برگشت و دانهای کدو انداخت. هیونگبو دانهها را در حیاط کاشت و دانهها روز به روز رشد کردند و کدوهای بزرگی به بار آمد. خانواده هیونگبو از شادی شروع به بریدن کدوهای بزرگ کردند و وقتی آنها را باز کردند، تمام طلا و جواهرات از آن بیرون آمد. هیونگبو به لطف جوجهتیغی ثروتمند شد و زندگی خوشی را شروع کرد. نولبو که داستان هیونگبو را شنیده بود، پر از طمع شد و عمداً جوجهتیغی را گرفت و پایش را شکست تا از او مراقبت کند. نولبو نیز مانند هیونگبو دانههای کدو را از جوجهتیغی دریافت کرد و آنها را در حیاط کاشت، و کدوهای زیادی رشد کرد. خانواده نولبو کدوها را بریدند، اما زمانی که آنها را باز کردند، هیولاهای ترسناکی از آن بیرون آمدند و نولبو را تنبیه کردند و تمام طلا و جواهراتش را از او دزدیدند. |
hh
7. داستان 바보 (آدم نادان)
옛날 어느 마을에 바보 총각이 살았다. 어머니는 아들에 대해 많이 걱정이 되었다. 그래서, 어느 날 아들을 불렀다. “애야, 오늘부터 장사를 해라.” “예? 제가 장사를 해요?” 아들은 놀랐다. “그래, 비단을 가지고 나가서 팔아라. 비단을 팔면 돈을 벌 수 있단다.” 하지만 바보 아들은 자신이 없었다. “팔기 시작하면 어렵지 않아. 비단 한 필만 팔아 봐.” 어머니는 말했다. “예, 어머니. 한번 해 보겠습니다.” ترجمه فارسیروزی روزگاری در یک روستا، پسری احمق زندگی میکرد. مادرش خیلی نگران پسرش بود. یک روز، او پسرش را صدا زد. «پسرم، از امروز باید شروع به تجارت کنی.» «چه؟ من تجارت کنم؟» پسر تعجب کرد. «بله، پارچهی ابریشمی را بردار و به فروش برسان. اگر پارچه را بفروشی، میتوانی پول در بیاوری.» اما پسر احمق احساس اطمینان نداشت. «وقتی شروع کنی، کار سختی نیست. فقط یک پارچهی ابریشمی را بفروش.» مادرش گفت. «بله، مادر. یک بار امتحان میکنم.» 어머니는 아들에게 장사하는 방법을 가르쳤다. 어머니가 먼저 파는 시늉을 했다. “비단 사세요, 좋은 비단 사세요.” “그렇게 외치면 사람들이 비단을 사려고 올 거야. 그 다음에 비단을 사가는 사람에게 돈을 받아야 해.” 어머니는 아들에게 말했다. “어머니, 돈을 얼마를 받아요?” 아들은 어머니에게 물었다. “비단 한 필에 열 냥이야.” 어머니는 대답했다. 바보 아들이 고개를 끄덕였다. 바보는 얼른 장사를 하러 가고 싶었다. 장사가 재미있을 것 같았다. 그러나 어머니는 아들이 돈을 받지 못할까 봐 걱정이 되었다. 어머니가 아들을 좀 더 가르쳤다. “장사를 할 때, 말이 많은 사람을 조심해라. 어떤 사람은 비단이 좋지 않다고 말할 거야. 그러면서 비단 값을 깎아 달라고 할 거야. 그러니 말이 많은 사람에게는 비단을 팔지 마라.” “그러면 말이 없는 사람에게 팔아야겠군요.” 바보 아들은 말했다. ترجمه فارسیمادر به پسرش نحوه تجارت را یاد داد. مادر ابتدا خود وانمود کرد که در حال فروش است. «پارچه ابریشمی بخرید، پارچه ابریشمی خوب بخرید.» «اگر اینطور فریاد بزنی، مردم برای خرید پارچه خواهند آمد. بعد باید از کسی که پارچه را میخرد پول بگیری.» مادر به پسرش گفت. «مادر، چقدر باید پول بگیرم؟» پسر از مادرش پرسید. «برای هر پارچهی ابریشمی ده نیان.» مادر جواب داد. پسر احمق سرش را تکان داد. او خیلی زود میخواست شروع به تجارت کند. تجارت به نظر سرگرمکننده میآمد. اما مادر نگران بود که مبادا پسرش نتواند پول دریافت کند. مادر کمی بیشتر به او آموزش داد. «هنگام تجارت، مراقب افرادی باش که زیاد صحبت میکنند. برخی از افراد خواهند گفت که پارچه خوب نیست. و از تو خواهند خواست که قیمت پارچه را کم کنی. پس باید به افرادی که زیاد حرف میزنند پارچه نفروشی.» «پس باید به کسانی که کم حرف میزنند بفروشم.» پسر احمق گفت. 바보는 비단을 팔러 다른 마을로 갔다. 그 마을 입구에는 장승이 서 있었다. 바보가 장승에게 다가갔다. “비단 사세요, 좋은 비단 사세요.” 바보는 장승을 쳐다보며 말했다. 그러나 장승은 대답을 하지 않았다. 바보는 다시 한 번 외쳤다. “비단 사세요, 좋은 비단 사세요.” 그래도 장승은 아무 말이 없었다. 바보가 고개를 갸웃했다. 바보는 어떻게 할지 몰라 그냥 서 있었다. 그 때 어머니의 말이 생각났다. 어머니는 말이 없는 사람에게 비단을 팔라고 했었다. 바보는 장승에게 비단을 팔아야겠다고 마음먹었다. “돈이 없어요? 그럼 내일 돈을 받으러 올게요. 걱정 마세요.” 바보는 장승에게 비단을 내밀었다. 장승은 아무 말없이 바보를 바라보고 있었다. “비단을 여기에 놓고 갈게요. 비단 값은 내일 주세요. 안녕히 계세요.” 바보가 비단을 장승 앞에 놓고 인사를 했다. 바보는 콧노래를 부르며 집으로 돌아갔다. 집에서는 어머니가 바보 아들을 기다리고 있었다. “비단을 팔았어?” “예, 어머니.” “정말 잘했구나!” 어머니가 아들을 칭찬했다. ترجمه فارسیاحمق برای فروش پارچهی ابریشمی به روستای دیگری رفت. در ورودی آن روستا، یک ستون سنگی (장승) ایستاده بود. احمق به سمت ستون سنگی رفت. «پارچه ابریشمی بخرید، پارچهی ابریشمی خوب بخرید.» احمق به ستون سنگی نگاه کرد و گفت. اما ستون سنگی جواب نداد. احمق دوباره فریاد زد. «پارچهی ابریشمی بخرید، پارچهی ابریشمی خوب بخرید.» باز هم ستون سنگی هیچ حرفی نزد. احمق سرش را به شک انداخت. احمق نمیدانست چه کار کند و فقط ایستاده بود. آن زمان حرفهای مادرش به یادش آمد. مادر به او گفته بود که پارچه را به کسانی که حرف نمیزنند بفروشد. احمق تصمیم گرفت که پارچه را به ستون سنگی بفروشد. «پول ندارید؟ پس فردا برای دریافت پول میآیم. نگران نباشید.» احمق پارچهی ابریشمی را به ستون سنگی داد. ستون سنگی بدون هیچ حرفی به احمق نگاه میکرد. «پارچه را اینجا میگذارم. و پول پارچه را فردا بدهید.خداحافظ.» احمق پارچه را جلوی ستون سنگی گذاشت و خداحافظی کرد. احمق در حال زمزمه آهنگی، به خانه برگشت. در خانه، مادرش منتظر او بود. «پارچه را فروختی؟» «بله، مادر.» «واقعا کار خوبی کردی!» مادر از پسرش تعریف کرد. 그런데 돈은 받았니? 어머니는 아들에게 물었다. “돈은 내일 받기로 했어요.” 아들은 대답했다. 이튿날이 되었다. 바보가 비단 값을 받으러 나갔다. 바보는 장승이 서 있는 곳으로 갔다. 장승은 어제 그 자리에 서 있었다. 바보는 장승이 먼저 와서 기다리는 줄 알았다. “돈을 주려고 일찍 오셨군요.” 바보가 반가워하며 장승에게 인사를 했다. 장승 앞에는 어제 바보가 놓고 간 비단이 없었다. 사실은 밤에 도둑이 장승이 있는 곳을 지나갔던 것이다. 도둑은 그 비단을 가져갔다. 그러나 바보는 그 사실을 몰랐다. “돈을 주세요. 비단 값은 열 냥이에요.” 바보는 말했다. 그런데 장승은 아무 말이 없었다. “오늘도 돈이 없어요? 내일은 꼭 돈을 주셔야 해요.” 바보는 장승에게 말했다. 바보는 다시 집으로 돌아갔다. ترجمه فارسیاما پول را گرفتی؟ مادر از پسرش پرسید. «پول را قرار بود فردا بگیرم.» پسر جواب داد. فردا شد. احمق برای دریافت پول پارچه به بیرون رفت. احمق به جایی رفت که ستون سنگی ایستاده بود. ستون سنگی در همان جای دیروز ایستاده بود. احمق فکر کرد که ستون سنگی زودتر آمده و منتظر است. «برای دادن پول زود آمدهاید.» احمق با خوشحالی به ستون سنگی سلام کرد. اما جلوی ستون سنگی، پارچهای که احمق دیروز گذاشته بود، نبود. در حقیقت، شب گذشته دزدی از آنجا عبور کرده بود. دزد آن پارچه را برده بود. اما احمق از این موضوع بیخبر بود. «لطفا پول را بدهید. پول پارچه ده نیان است.» احمق گفت. اما ستون سنگی هیچ حرفی نزد. «امروز هم پول ندارید؟ فردا حتما باید پول را بدهید.» احمق به ستون سنگی گفت. احمق دوباره به خانه برگشت. |
hh
8. داستان 푸른 구슬 (مهرههای آبی)
옛날 강가 어느 마을에 할아버지와 할머니가 살고 있었다. 할아버지와 할머니에게는 자식이 없었다. 그 대신에 개 한 마리와 고양이 한 마리를 자식처럼 사랑하며 키웠다. 할아버지는 매일 강에서 낚시를 했다. 어느 날 할아버지가 낚싯대를 가지고 강으로 갔다. 점심때가 되었는데 물고기가 한 마리도 잡히지 않았다. “이상하다. 물고기가 한 마리도 없네.” 할아버지는 낚싯대를 거두려고 일어났다. 그때 낚싯줄이 움직였다. 할아버지는 빨리 낚싯대를 잡아당겼다. 그 순간 할아버지는 눈이 부셔서 앞을 볼 수가 없었다. 낚시에 걸린 것은 눈부신 황금 잉어였다. 그런데 황금 잉어를 자세히 들여다보던 할아버지는 깜짝 놀랐다. 잉어의 눈에서 눈물이 흐르고 있었기 때문이었다. 할아버지는 잉어를 강물에 놓아주었다. 할아버지는 잉어에게 말했다. “말도 못하는 네가 눈물을 흘리니까 잡지 못하겠구나. 멀리멀리 잘 가라. 다시는 잡히지 마라.” 할아버지는 집으로 돌아왔다. ترجمه فارسیروزی روزگاری در دهکدهای کنار رودخانه، پدربزرگ و مادربزرگ زندگی میکردند. پدربزرگ و مادربزرگ فرزندی نداشتند. در عوض، یک سگ و یک گربه داشتند که مانند فرزندشان آنها را دوست میداشتند و پرورش میدادند. پدربزرگ هر روز در رودخانه ماهیگیری میکرد. روزی پدربزرگ با چوب ماهیگیری به کنار رودخانه رفت. وقتی به زمان ناهار رسید، هیچ ماهیای گیر نیفتاد. «عجب، هیچ ماهیای نیست.» پدربزرگ برای جمع کردن چوب ماهیگیری از جا برخاست. در همان لحظه، نخ ماهیگیری حرکت کرد. پدربزرگ به سرعت چوب ماهیگیری را کشید. در آن لحظه، چشمهای پدربزرگ برق زد و او نتواست به درستی نگاه کند. چیزی که به چوب ماهیگیری گیر کرده بود، یک ماهی طلایی درخشان بود. اما وقتی پدربزرگ دقیقتر به ماهی طلایی نگاه کرد، شوکه شد. چون اشک از چشمهای ماهی در حال جاری شدن بود. پدربزرگ ماهی را در آب رها کرد. پدربزرگ به ماهی گفت: «تو که حتی نمیتوانی صحبت کنی، چون اشک میریزی، دیگر نمیتوانم تو را بگیرم. دور دور برو، هرگز دوباره گرفتار نشو.» پدربزرگ به خانه برگشت. 다음 날도 할아버지는 낚시를 하러 강으로 갔다. 갑자기 강에서 어떤 사람이 나왔다. 그는 놀란 할아버지에게 인사를 하며 말했다. “저는 용궁에서 온 용왕님의 신하입니다. 어제 황금 잉어 한 마리를 놓아주셨지요? 그 잉어는 용왕님의 아들이었습니다. 그래서 용왕님께서 할아버지를 용궁에 모시고 싶어 합니다.” 할아버지는 놀랍기도 하고 신기하기도 했다. 할아버지는 용왕의 신하와 함께 거북의 등에 올라탔다. 용궁에 도착하자 황금빛 옷을 입은 왕자가 할아버지를 마중하러 나왔다. “감사합니다. 저를 살려 주신 은혜를 꼭 갚고 싶습니다. 어서 들어가시지요.” 용궁에서는 할아버지를 위해 맛있는 음식을 많이 차려 놓았다. 하지만 할아버지는 집에서 걱정을 하고 있을 할머니를 생각했다. 그래서 할아버지는 곧 집에 가야겠다고 왕자에게 말했다. 그러자 왕자가 할아버지에게 말했다. “그런데 가시기 전에 꼭 제 아버지를 만나세요. 아버지께서 원하는 것을 물으시면 꼭 푸른 구슬을 달라고 하세요.” 할아버지는 용왕에게 왕자가 시킨 대로 말했다. 용왕은 푸른 구슬을 주면서 말했다. “말만 하면 뭐든지 갖게 해주는 구슬이지요.” 할아버지는 집에 달려가 할머니를 얼싸안았다. 두 사람은 구슬에게 소원을 말해 보기로 했다. “푸른 구슬아! 우리에게 멋진 집을 주겠니?” 말이 끝나자 마자 작고 낡은 집이 큰 새 집으로 바뀌었다. 할아버지 할머니는 행복했다. ترجمه فارسیروز بعد، پدربزرگ دوباره برای ماهیگیری به رودخانه رفت. ناگهان از رودخانه کسی بیرون آمد. او با تعجب به پدربزرگ سلام کرد و گفت: «من خدمتگذار پادشاه اژدها از کاخ اژدها هستم. دیروز ماهی طلایی را آزاد کردید، درست است؟ آن ماهی پسر پادشاه اژدها بود. بنابراین پادشاه اژدها میخواهد شما را به کاخ اژدها دعوت کند.» پدربزرگ هم تعجب کرده بود و هم از این ماجرا شگفتزده شده بود. پدربزرگ با خدمتگذار پادشاه اژدها بر روی پشت لاکپشت سوار شد. وقتی به کاخ اژدها رسیدند، شاهزادهای که لباسهای طلایی پوشیده بود برای استقبال از پدربزرگ بیرون آمد. «ممنونم، لطف شما را که من را نجات دادید، میخواهم جبران کنم. لطفاً وارد شوید.» در کاخ اژدها، بسیاری از غذاهای خوشمزه برای پدربزرگ آماده کرده بودند. اما پدربزرگ به یاد مادربزرگ افتاد که در خانه نگران اوست. بنابراین پدربزرگ به شاهزاده گفت که باید هر چه زودتر به خانه برگردد. شاهزاده به پدربزرگ گفت: «اما قبل از رفتن، حتماً باید پدرم را ملاقات کنید. اگر از پدرم چیزی خواستید، حتماً از او بخواهید که گوی آبی را بدهد.» پدربزرگ طبق دستور شاهزاده، همین حرفها را به پادشاه اژدها گفت. پادشاه اژدها گوی آبی را به پدربزرگ داد و گفت: «این گوی هر چیزی که بگویید، به شما خواهد داد.» پدربزرگ به خانه دوید و مادربزرگ را در آغوش گرفت. آنها تصمیم گرفتند از گوی خواستهای کنند. «گوی آبی! آیا خانهای زیبا به ما میدهی؟» همین که جمله تمام شد، خانه کوچک و کهنه آنها به خانهای بزرگ و جدید تبدیل شد. پدربزرگ و مادربزرگ خوشحال شدند. 강 건너 이웃 마을에 사는 욕심쟁이 할머니가 이 소식을 들었다. 푸른 구슬을 빼앗아 갖고 싶었다. 욕심쟁이 할머니는 몰래 장사꾼으로 꾸몄다. 그리고 착한 할머니의 집으로 갔다. “여기 누구 계세요? 물건 좀 사세요. 모든 물건이 다 있답니다.” 착한 할머니는 욕심쟁이 할머니에게 안으로 들어오라고 했다. “그런데 신기한 푸른 구슬이 정말 있나요?” 욕심쟁이 할머니가 물었다. “한 번만 봤으면 좋겠어요!” 착한 할머니는 푸른 구슬을 보여 주었다. 욕심쟁이 할머니는 주머니에서 몰래 똑같은 모양의 구슬을 꺼냈다. 그리고 푸른 구슬과 가짜 구슬을 몰래 바꿨다. 욕심쟁이 할머니는 푸른 구슬을 가지고 집으로 돌아왔다. 그리고 원하던 대로 부자가 되었다. 착한 할머니와 할아버지는 구슬이 없어지자 다시 가난해졌다. 하지만 구슬을 찾을 방법이 없었다. ترجمه فارسیپیرزن طماع که در روستای دیگری در آن سوی رودخانه زندگی میکرد، این خبر را شنید. او میخواست گوی آبی را برباید و خود داشته باشد. پیرزن طماع به طور پنهانی خود را به شکل یک فروشنده درآورد. سپس به خانه پیرزن مهربان رفت. «اینجا کسی هست؟ لطفاً از اجناس من خرید کنید. همه نوع جنس دارم.» پیرزن مهربان به او گفت وارد شود. «اما آیا گوی آبی شگفتانگیز واقعاً وجود دارد؟» پیرزن طماع پرسید. «فقط یک بار میخواهم آن را ببینم!» پیرزن مهربان گوی آبی را نشان داد. پیرزن طماع به طور پنهانی گوی مشابهی را از جیبش بیرون آورد. سپس به طور مخفیانه گوی آبی را با گوی تقلبی عوض کرد. پیرزن طماع گوی آبی را برداشته و به خانه برگشت. و طبق خواستهاش، ثروتمند شد. پیرزن مهربان و پدربزرگ پس از ناپدید شدن گوی، دوباره فقیر شدند. اما هیچ راهی برای پیدا کردن گوی نبود. 할아버지 할머니의 개와 고양이는 푸른 구슬을 찾아오기로 결심했다. 개와 고양이는 욕심쟁이 할머니 집에 갔다. 하지만 방 안으로 들어갈 수가 없었다. 실망한 개와 고양이는 헛간 앞에 앉아 있었다. 그때 큰 쥐 한 마리가 지나가는 것이 보였다. 고양이는 재빨리 달려가 그 대장 쥐를 잡았다. 고양이는 헛간 안의 쥐들에게 말했다. “대장을 살리고 싶으면 푸른 구슬을 찾아와라.” 쥐들은 방 안에 숨어 들어갔다. 그리고 푸른 구슬이 들어 있는 주머니를 찾아왔다. 개와 고양이는 서둘러 할아버지 할머니에게 돌아가 이 소식을 전하고 싶었다. 개와 고양이는 강을 건너게 되었다. 개가 고양이를 등에 업고 헤엄을 쳤다. 고양이는 입에 주머니를 물고 있었다. 개는 주머니가 잘 있는지 궁금해졌다. “구슬을 잘 가지고 있지?” 개가 고양이에게 물었지만 아무 대답이 없었다. “너 왜 대답을 안 하니?” 개가 계속 묻자 고양이는 화가났다. “입에 구슬을 물고 있는데 어떻게 말을 하니?” 그 순간 푸른 구슬은 강물에 빠졌다. 개와 고양이는 아쉬운 마음으로 강을 건넜다. 강을 건넌 후 개는 집으로 돌아갔다. 하지만 고양이는 차마 그대로 돌아갈 수가 없었다. ترجمه فارسیسگ و گربهی پیرزن و پیرمرد تصمیم گرفتند گوی آبی را پیدا کنند. آنها به خانهی پیرزن طماع رفتند. اما نتواستند وارد اتاق شوند. سگ و گربه با ناامیدی جلوی انبار نشستند. در آن لحظه، یک موش بزرگ از کنارشان گذشت. گربه سریع به سمت موش دوید و آن را گرفت. گربه به موشهای داخل انبار گفت: «اگر میخواهید رئیستان زنده بماند، گوی آبی را بیاورید.» موشها به داخل اتاق پنهان شدند. و سپس کیسهای که گوی آبی در آن بود را پیدا کردند. سگ و گربه عجله کردند تا این خبر را به پیرزن و پیرمرد برسانند. سگ و گربه باید از رودخانه عبور میکردند. سگ گربه را روی پشت خود گذاشته و شنا کرد. گربه کیسهای را در دهان داشت. سگ نگران بود که آیا کیسه به درستی در دهان گربه است یا نه. «گوی را درست نگه داشتهای؟» سگ از گربه پرسید، اما پاسخی نشنید. «چرا جواب نمیدهی؟» سگ به سوالاتش ادامه داد، و گربه عصبانی شد. «چطور میتوانم صحبت کنم وقتی که گوی را در دهان دارم؟» در آن لحظه، گوی آبی در آب افتاد. سگ و گربه با حسرت از رودخانه عبور کردند. بعد از عبور از رودخانه، سگ به خانه برگشت. اما گربه نمیتوانست به راحتی بازگردد. 강가에 있던 한 어부가 고양이에게 물고기 한 마리를 던져 주었다. 고양이는 물고기를 받아 물었다. 그런데 물고기 속에 딱딱한 것이 있었다. 그 속에는 자기가 찾던 푸른 구슬이 들어 있었다. 고양이는 기뻐서 푸른 구슬을 물고 집으로 갔다. 구슬을 본 할아버지와 할머니는 너무나 기뻐서 춤을 추었다. 할머니와 할아버지는 다시 부자가 되었다. 그러나 개는 여전히 마당에서 살았다. 개는 고양이가 몹시 부러웠다. 그때부터 개와 고양이는 만나기만 하면 서로 싸웠다. ترجمه فارسییک ماهیگیر در کنار رودخانه یک ماهی به گربه داد. گربه ماهی را گرفت و به دهانش انداخت. اما در داخل ماهی چیزی سخت وجود داشت. در داخل آن، گوی آبی که به دنبالش میگشت، بود. گربه با خوشحالی گوی آبی را در دهانش گرفت و به خانه برگشت. پیرمرد و پیرزن از دیدن گوی خیلی خوشحال شدند و شروع به رقصیدن کردند. پیرزن و پیرمرد دوباره ثروتمند شدند. و گربهی شگفتانگیز را به داخل خانه آوردند تا با آنها زندگی کند. اما سگ هنوز در حیاط زندگی میکرد. سگ به شدت حسادت میکرد که گربه داخل خانه زندگی میکند. از آن زمان به بعد، هرگاه سگ و گربه همدیگر را میدیدند، با هم دعوا میکردند. |
مطالعه متون ساده کره ای میتواند شروعی عالی برای یادگیری خواندن باشد و با پیشرفت، خواندن داستانها قدم بعدی برای تقویت این مهارت خواهد بود.
سخن پایانی
خواندن متون ساده کرهای، اولین قدم شما برای ورود به دنیای شگفتانگیز این زبان است. هر جملهای که میخوانید، پلی است به سوی درک بهتر و مهارت بیشتر. حالا زمان آن رسیده که قدم بعدی را بردارید؛ داستانها و متنهای جذاب کرهای در انتظار شما هستند.
همین حالا شروع کنید و ببینید که چطور هر کلمه، شما را به مقصدتان نزدیکتر میکند!